قلم را می گذارم روی آبی سیال سطرها و خیره می شوم به سفیدی بی نهایتی که نشسته است پشت این میله های افقی. آنقدر سفید و بی نهایت که دلت می خواهد غرق شوی در این وسعت سپید ! قلم که می لغزد روی سطرها میله ها کنار می روند انگار:
"- سلام آقا!
فکر می کردم سلامهای آل یاسین بیشتر حال می دهد اما، این چند وقت، عجیب دلم هوای این سلامها را کرده بود و دلم یک ذره شده بود برای آقای این دفتر باران خورده...
حرفهای گفتنی را نیاورده ام این بار، فقط...آمدم که بدانید دلم برایتان عجیب تنگ است! "
گرفته است
تمام وسعت نگاه من
گرفته است
چشم های بی فروغ من
گرفته است
دلم ولی حکایت
حکایت سرود دسته جمعی تمام قطره های اشک چشم ابرها
که نیست
حکایت دلم
گفتنی
- یا شنیدنی-
که نیست
...
کاش چشم ها دوباره حرف می زدند
ساده بود :
گفتن از طریق چشم ها!
-حیف!
روزگار عجیب بی مروت است:
زبان چشم ها سالهاست مرده است
و چشم های شیشه ای دگر
مثل سالهای دور
نور
از ورایشان گذر نمی کند
...
کاش گوش چشمهای تو
- اگر دو چشم من زبان نداشت-
حرفهای مانده در ته دل مرا
خوب می شنید:
«دلم برای چشم های تو گرفته است»
-گوش می کنی؟
دلم گرفته است
مثل روزهای ابری و غروبهای ناب..."
لیست کل یادداشت های این وبلاگ